، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

سیدمحمدحسین... عزیز دل مامان و بابا

ترس و شادی

گل پسرم تا یادم نرفته اینم بنویسم و برم به کارام برسم اسباب بازی که قبلاً گفته بودم از سکه افتاده، حالا با هزارپات ذوق میکنی، اما یه صدای قورباغه و یه صدای مگس داره که ازشون میترسی و میخکوب میشی، اولین بار که گریه افتادی از صداش  ببین چه مامان بابای مردم آزاری داری که از این چیزا برات میگیرن! ...
29 ارديبهشت 1392

محمدحسین و دوربین

آخه من با تو چیکار کنم پسر گلم؟! کلی برای مامان میخندی و ادا در میاری، همینکه دوربین رو میارم از ت عکس یا فیلم بگیرم، سنگین و رنگین یا دوربین رو نگاه میکنی یا دور و برت رو... عکس محمدحسین بعد از لبخند: لباست یه کوچولو دخترونه ست، اینو تو سیسمونی باباجون و مامان جون برای خواهرکوچولوت گرفتن، میخواستم ببینم با لباس دخترونه چه شکلی میشی   داشت یادم میرفت...تو این عکس 2 ماه 12 روزته! ...
29 ارديبهشت 1392

بالاخره از لبخندت عکس گرفتم

٤٧ روزگی  --------------------------- مفضل می‌گوید: از  امام صادق علیه السلام   در مورد طفل پرسیدم که چرا بدون علت می‌خندد یا بدون درد می‌گرید؟ فرمودند: ای مفضل! هیچ طفلی نیست مگر اینکه  امام  را می‌بیند و با ایشان نجوا می‌کند. علت گریه‌اش غایب شدن  امام  از اوست و علت خنده‌اش رو آوردن  امام  به اوست. و وقتی زبانش به سخن باز شد این باب بر او بسته می‌شود و بر قلبش مُهر  فراموشی  زده می‌شود.  (یعنی این ماجرا را از یاد می برد)   ...
22 ارديبهشت 1392

تولد مجدد

امشب 18 اردیبهشت ماه شام رفتیم خونه ی باباجون و مامان جون، یادته که گفتم شب قبل به مناسبت تولدت تارت درست کرده بودم، اما چون خواب بودی نتونستیم عکس بگیریم؟ امشب به همین خاطر دلمون نیومد تولد دو ماهگیت بدون عکس باشه، یه کیک گرفتیم و تولدت رو با اونا جشن گرفتیم عزیز دلم... من و بابایی از وقتی خدا تورو به ما داده اینقدر خوشحالیم که دلمون میخواد لحظه لحظه، داشتنت رو به شادی بشینیم و جشن بگیریم!   ...
19 ارديبهشت 1392

دومین ماهگرد تولد

دیشب تولد 2 ماهگیت رو مثل ماه قبل جشن گرفتیم، یه جشن سه نفره، به جای کیک تارت توت فرنگی درست کردم، اما چون بابایی دیر اومد، خسته بود، تو هم خواب بودی، به همین خاطر عکس نگرفتیم   تولدت مبـــــــــــــــــــــــــارک ...
18 ارديبهشت 1392

یا ابالفضل! واکسن دوماهگی....

امروز صبح ساعت 9 رفتیم مرکز بهداشت برای چک قد و وزن و زدن واکسنهای دوماهگی البته 2 روز زودتر رفتیم که تا آخر هفته درد و تبت تموم بشه قد:60 وزن:6 دور سر: 40.5   در مورد واکسن هم که خدا میدونه من چی کشیدم! خودت که خیلی ترسیده بودی طوری که حسابی رنگت پریده بود... منم بی اختیار اشک تو چشمام جمع شده بود اما جلوی گریه خودم رو میگرفتم... بعد از واکسن اومدیم خونه و تا ساعت 3-4 تو رو بغل گرفتم و پای چپت رو نگه داشتم که تکونش ندی؛ اگه تکون میخورد دردت می اومد و گریه جانسوزتو سر میدادی، هر از گاهی هم کمپرس یخ میذاشتم و هر 4 ساعت 12 قطره استامینوفن میدادم بخوری... شب هم تا صبح کنارت نشسته بودم و مشغول پاشویه و گذاشتن دستمال روی پیشونی م...
17 ارديبهشت 1392

40 روزگی محمد حسین

٤٠ روزگیت مبارک نفسم چهارشنبه٢٠ فروردین ٤٠ روزه شدی، شنیدم نوزاد تا ٤٠ روزگی خیلی از دلدردهاش خوب میشه و از چند هفته قبل شمارش معکوس رو شروع کرده بودم. نمیدونی چقدر خوشحال بودم... حموم چله کردی و طبق رسم و رسوم با کاسه ای که چندتا از سوره های قرآن روش نوشته شده بود سرت آب ریختیم، بعد از حموم تا چند ساعت حسابی خوابیدی... الان بزرگترین آرزوی من اینه که تو دیگه دلدرد نداشته باشی و زجر کشیدنت رو هرگز نبینم... بابابزرگ و مامان بزرگ(هنوز تصمیم نگرفتیم که مامان و بابای منو چی صدا کنی) یه دست لباس خیلی خوشگل هدیه ٤٠ روزگیت برات گرفتن، زندایی فاطمه و دایی مهدی هم یه ست ٣ تیکه خیییلی ناز برات آوردن... دستشون درد نکنه اینقدر عکس گرفتن ازت...
1 ارديبهشت 1392
1